دامادي پسرم
پدرهاي عروس و داماد با يكديگر فاميلهستند. پدر داماد، نوه دايي پدر عروس است وپدر عروس نوه عمه پدر داماد… داود خالقي كه27 سال سن دارد، ميگويد: (آرزوي من ايناست كه فرزندم هر چه زودتر، سر و سامان بگيرد)و ميپرسيم به اين زودي كه ميگويد: از آنجا كهآرزوي هر پدري، ديدن پسرش در لباس دامادياست، من هم دلم ميخواست به اين آرزو برسم.در حالي كه خودمان را براي گرفتن جشن تولدآماده ميكرديم، با ديدن هانيه دختر چهارسالهيكي از بستگانمان فكري به يكباره در ذهنمجرقه زد، البته هر دو خانواده در اينباره صحبتكرده بودند كه هانيه همسر اميرحسين شود وزماني كه آنان بزرگ شوند به عقد يكديگر دربيايند.
داود خالقي ميگويد: آن مراسم يك شبفراموش نشدني بود و در آن لحظات من ازخوشحالي گريه ميكردم و از اينكه پسرم را بالباس دامادي در كنار عروسم ميديدم، خيليخوشحال بودم به آنها يك خودروي زانتيا هديهدادم. پس از برگزاري جشن نامزدي به همراهميهمانها به خانه آمديم، وقتي خانواده هانيهتصميم گرفتند به خانه خودشان بروند، هانيهحاضر نبود منزل ما را ترك كند و با زبانكودكانهاش ميگفت: (من عروس اينها هستم وبايد اين جا بمانم)€ پس از آن روز اميرحسين وهانيه تقريبا هر روز يكديگر را ميبينند و با هم بازيميكنند، اگر روزي هم يكديگر را نبينند، از احوالهم تلفني پرس و جو ميكنند.
تفاهم كامل
از پدر داماد ميپرسيم اگر اينها بزرگ شوندو همديگر را نخواهند، شما چه كار خواهيد كرد…كه ميگويد: ما تلاش خواهيم كرد كه در آيندههيچ مشكلي پيش نيايد و سعي مينماييم كه مهر ومحبت يكديگر را در دلشان جا كنيم. من
ومادرش با پدر و مادر عروس هيچ مشكلي نداريم،مگر اينكه در آينده عروس يا داماد خودشان بايكديگر مشكل داشته باشند، گرچه بايد بگويم درخانواده ما كه وضع به اين شكل ميباشد كه ما بهپدر و مادرهايمان احترام زيادي قائليم و تابحال حرف آنان را زمين نينداختيم، يقين دارمكه اميرحسين و هانيه هم به اين شكل عمل ميكنندو با هم بهطور رسمي ازدواج خواهند كرد، منيقين دارم.
وي در ادامه ميگويد: پسرم و عروسم بايكديگر تفاهم كامل دارند. تصميم داريم تا در 16يا 17 سالي آنها را به عقد يكديگر در بياوريم و اگربتوانم جشن بزرگي براي آنها ميگيرم و همه را بهاين جشن دعوت ميكنم.
از وي ميپرسيم كه كمي از گذشته خودبگوييد، كه خالقي در پاسخ ميگويد: هشت سالقبل زماني كه آهنگر بودم، به خاطر اختلافي كه باصاحب كارم پيدا كردم به منزل پدرم در همدانرفتم; در آنجا با همسرم كه براي ديدنپدربزرگش كه در همانجا زندگي ميكردند،آمده بود، آشنا شدم. به او علاقهمند شدم و پساز طرح موضوع با پدرم در مدت سه روز مراسمعروسي خود را برگزار كرديم، پس از ازدواج بهشهر قدس در حاشيه تهران آمديم و زندگي خودرا آغاز نموديم.
همسر بسيار مهربان و خوبي دارم و با كمك او ودعاي خير پدر و مادرم كه هميشه همراهمانبودند، در زندگيام پيشرفت كردم و هماكنون نيزمعمار هستم. در زندگيام احساس خوشبختيميكنم و پس از به دنيا آمدن پسرم، خوشبختيامتكميلتر شد. پس از آنكه اميرحسين 6 ساله شد وبه كلاس آمادگي رفت، تصميم گرفتم جشن تولدكوچكي براي او بگيرم، اما به دليل مشغله زياد اينفرصت را پيدا نكردم.
خالقي در پايان، يك گفته جالبي هم به زبانميآورد: مرگ و زندگي دست خداست… انساناز فرداي خود خبر ندارد، هميشه به خودمميگفتم: شايد از دنيا رفتي، پسرت را در لباسدامادي نديدي. اين هم دليلي شد تا اين مراسمرا هر چه زودتر برگزار كنيم كه اگر فردا از دنيارفتيم، آرزو به دل نباشيم… جالب است بدانيد كهخود خالقي هم در 19 سالگي داماد شد.
او ميگويد: در زمان ازدواج من 19 سال وهمسرم 17 سال سن داشت. خالقي خانواده سبزخود را خوشبختترين خانواده جهان ميداند.
پدر عروس: درباره مهريه نظر ندارم
پدر عروس، دو سال از پدر داماد بزرگتراست. بهروز مرادي 29 سال سن دارد و يك پسر6 ساله، همسن امير حسين و يك دختر 4 ساله بهنام هانيه دارد كه حالا عروس خانواده خالقياست. زماني كه از ايشان پرسيدم چقدر مهريهبراي دخترتان در نظر گرفتهايد، لبخندي زد وگفت: من با داود (پدر داماد) در اين باره صحبتينكردم، اما در همين حال پدر داماد گفت:ميخواهم ده هزار سكه طلا مهر عروسم كنم€
دنياي شيرين
دنياي آنها دنياي شيريني است، در آغوش پدرو مادرشان نشستهاند و با يكديگر صحبت ميكنند،از هانيه ميپرسيم كه شما چقدر داماد را دوستداريد، كمي مكث كرد و سپس گفت: خيلي…هانيه دوست دارد، معلم بشود، اين را
خودشميگويد. از اميرحسين ميپرسيم كه شما هانيه راچقدر دوست داريد، دو دستش را بالا برد و گفت:به تعداد انگشتان دست، كه پدرها ميخندند…
اميرحسين ميگويد: دوست دارم در آيندهپزشك شوم و هانيه هم معلم شود. سپس هانيه بهاو ميگويد برويم با هم بازي كنيم و چه بازيايبهتر از (خمير بازي)…
شوخي بود يا…؟
خيلي از ميهماناني كه به مراسم دعوت شدهبودند، ابتدا فكر ميكردند كه پدر امير حسين، چهجشن توليد مفصلي براي پسرش گرفته است، امازماني كه با چهره اميرحسين و هانيه روبه رو شدند،ابتدا تصور ميكردند كه اين يك شوخي است، اماپس از گذشت دقايقي، هنگامي كه متوجه شدنداين ميهماني به مناسبت نامزدي هانيه و اميرحسيناست، مانده بودند كه به يكديگر چه بگويند. پدرداماد ميگويد: چند ساعت پيش از آغاز مراسم،به همراه پسرم به آرايشگاه رفتيم و سپس سواراتومبيل گل كاري شده شديم. بعد به دنبالعروس رفتيم، پس از سوار كردن عروس كمي درخيابانها چرخيديم و سپس به تالا رفتيم…
در تالار ميهمانان مشغول صحبت با يكديگربودند كه ناگهان خواننده تالار اعلام كرد كه تالحظاتي ديگر عروس و داماد وارد ميشوند،تمامي نگاهها به طرف درب ورودي تالار برگشت،با آن كه جمعيت لحظهاي از تعجب سكوت كردهبودند، ناگهان با تشويق خواننده تالار همه مشغولدست زدن و شروع به هلهله و شادي نمودند.عروس و داماد ابتدا ترسيدند، اما پدرهايشانآرامشان كردند و آنها را به سمت جايگاه ويژههدايت نمودند.
بستگان و دوستان كه تازه اين مراسم، را باوركرده بودند، شروع به ريختن پول بر روي عروسو داماد كردند كه مبلغ قابل توجهي هم جمع شد.
آشتي ميكنيم
از اميرحسين ميپرسيم كه اگر هانيه با تو قهركرد، چه كاري انجام ميدهيد، كه گفت: سريعاآشتي ميكنيم، اميرحسين از هانيه اين توقعات رادارد:
دوست دارم زماني كه هانيه به خانه آمد بااسباب بازيهايمان بازي كنيم، به خصوصخميربازي، ما عاشق بازي با خمير هستيم.
دوست دارم هانيه برايم پلو با ماست درستكند€
ثبت در كتاب ركوردها
باورش مشكل است، اما امير حسين و هانيهكوچكترين عروس و داماد جهان هستند، عروسو دامادي كه به صورت رسمي براي آنان نامزديگرفتند.
و تمامي، اقوام، دوستان و بستگان به رسميشدن اين مراسم واقف شدند، روي همين اصلبايد اين اتفاق نادر، در كتاب ركوردهاي گينسثبت شود.
در مهد كودك
به مهدكودك كه ميرويم، (امير حسين) دركلاس آمادگي نشسته است، او سال ديگر بايد بهكلاس اول برود، شيطنتهاي بچه گانه در نگاه اومشهود است، به همراه دوستانش ميخندد، گوياخيالش از آينده راحت است. معلم مربوطهاميرحسين ميگويد: از اين وصلت بسيارخوشحالم، البته باورش كمي برايم مشكل است،اما اتفاق شيريني بود.
از اميرحسين ميپرسيم آقا پسر، بهترين حادثهشب مراسم نامزدي چه بود؟ كه ميگويد: واردشدن به تالار كه تمامي ميهمانان با تعجب به ما نگاهميكردند و ديگري پس از پايان مراسم كه درصندلي پشت اتومبيل پدر نشستيم و شادي كنان بههمراه كاروان عروسي به خانه پدر رفتيم.
سختگيري نكنيد
داود خالقي كه شايد 11، 12 سال ديگررسمٹپدر داماد شود، ميگويد: به خانوادههاتوصيه ميكنم كه در ازدواج جوانان سختگيرنباشد و آنها را به ازدواج تشويق كنند و جوانهانيز مطمئن باشند كه اگر ازدواج موفقي كنند، درزندگيشان پلههاي ترقي را به سرعت طيميكنند، همانطور كه اين اتفاق براي من افتاد.
ماحصل اين ميهماني عجيب قرن را خوانديد،شايد تا سالها با چنين مسئلهاي در دنيا مواجهنشويم. جالب توجه است، اينكه خانوادههايخالقي و مرادي چنين تصميمي براي فرزندانخود گرفتهاند…
در كره خاكي، طي ساليان سال، هميشهاتفاقا
تي نادر ميافتد كه تا مدتها زبانزد خاص وعام است، درست مثل اتفاقي كه چندي پيش درايران افتاد و اين خبر نقل محافل شد… در اين اتفاق نادر شاهد بوديم كه در تالار(شب طلايي) شهر قدس شهريار، در حضور 600ميهمان اميرحسين 6 ساله و هانيه 4 ساله با همنامزد شدند. (اميرحسين خالقي) و (هانيه مرادي) با تصميمخانوادههاي خود، با هم نامزد شدند; برايتانعجيب است … بارها ديدهايد كه بعضي ازخانوادهها، از كودكي دختري را به نام پسر خودنشان ميكنند كه البته بيشتر در ازدواجهاي فاميلياين مسئله خود را نشان ميدهد، ولي حالاخانوادههاي خالقي و مرادي اين (نشان كردن)را، رسمي كردهاند… روز جشن تمامي ميهمانها،خبر نداشتند كه به چه خاطر كارت دعوت به دستآنان رسيده است و همه از يكديگر ميپرسيدندكه چه خبر است؟ اما با ديدن عروس و دامادكوچولو از تعجب بر صندليهايشان ميخكوبشدند. عروس و داماد در حالي كه در كنار يكديگر راهميرفتند، وارد سالن جشن شدند و هر يك بررويجايگاه مخصوص خود نشستند و با لبخند بهميهمانهايي كه از تعجب دهانشان باز مانده بود،نگاه ميكردند. جريان از چه قرار بود، بخوانيد:
اولین باشید که نظر می دهید