نه… نمیخوام… این کلامی بود که محمدرضا در طول این پنج سال اخیر، تقریبا بعد از تمام مجالس خواستگاری که رفته بودند، بر زبان میآورد! از خانوادهاش اصرار و از او انکار و کلام آخر این بود: «نه… نمیخوام.» محمدرضای بیست و پنج ساله، فارغ التحصیل یکی از مدارس معروف و مذهبی و قدیمی تهران بود و خانوادهای مذهبی و ثروتمند و به شدت سنتی داشت که تقریبا از بیست سالگی شرایط ازدواج را برایش مهیا کرده بودند، او فوق لیسانسش را از بهترین دانشگاه گرفته و رئیس شرکتی شده بود که به تازگی پدرش برایش باز کرده بود.
خانوادهای اصیل، تحصیلات عالی، اتومبیل مدرن و امروزی، خانهای بزرگ و مجلل در شمال شهر که برایش خریده بودند، کار خوب و خلاصه همهی شرایطی را داشت که شاید از هر هزار جوان آماده ازدواج، حتی یک نفر هم نداشته باشد، اما مشکل این بود که تقریبا هیچ یک از دخترانی که به او معرفی میکردند را نمیپسندید، نه به خاطر خانواده و اخلاق و مذهب و ثروت و… بلکه قیافه و ظاهر دختران را نمیپسندید!
شاید همه نوع دختری به او معرفی کردند، از سفید و بلوند گرفته تا سبزه و چشم ابرو مشکی، اما با یکی دو جلسه صحبت هم باز پاسخ منفی بود. میگفت: «هیچ یک از این دختران مرا جذب نمیکنند و دلم را به تاپ تاپ نمیاندازند! من دوست دارم مجذوب همسر آیندهام شوم، جوری که نتوانم نگاه از چهرهاش بردارم!»
هر شب در خانه، بساط گفتوگو و قربان صدقه و سپس دعوا و تهدید به راه بود، اما محمدرضا ساکت در گوشهای مینشست و به حرفها گوش میداد و بعد با یک شب به خیر ساده، به اتاقش و فیلمهایش پناه میبرد.
با وجود اعتقادات مذهبی، اما مشتری درجه یک فیلمهای روز دنیا بود، حتی فیلمهایی که شاید هنوز روی پردههای سینماهای اروپا و آمریکا در حال اکران بود را داشت و چندین بار هرکدام را نگاه میکرد. خانواده هم به دیدن این فیلمها، هیچ اعتراضی نمیکردند، بلکه با خود میگفتند: «فیلم است دیگر، بگذار سرش گرم باشد، بهتر از این است که بخواهد خدای نکرده مانند بقیه جوانان همسن و سالش به خیابانها برود و…»، غافل از آن که پسرشان را در معرض خطری بزرگتر قرار داده اند!
یک شب که خواهر بزرگش برای نصیحت و معرفی یک دختر دیگر به اتاقش رفت تا با او صحبت کند، محمدرضا در حال دیدن یکی از این فیلمهای مذکور بود، خواهر با او صحبت میکرد، اما تنها نگاه محمدرضا به او بود و تمام حواسش به فیلم، در بین حرفهای خواهرش، ناگهان گفت: «آهان ببین، یه دختر اینجوری برای من پیدا کن!»
خواهر به صفحه تلویزیون نگریست تا دختر مورد پسند برادرش را ببیند، دختر مورد پسند محمدرضا، بازیگری قد بلند و لاغر اندام، برنزه، موهای بلند تا کمر و زیبا رو بود، خواهر با خود اندیشید که تا به حال به خواستگاری چندین دختر با این شکل و ظاهر، رفته اند که؟ پس چرا…
محمدرضا ادامه داد: ببین چی کار میکنه؟ چقدر بلده! چقدر جذابه!
این بار خواهر محمدرضا به دقت چند صحنه از فیلم را نگاه کرد… پس از چند لحظه، نگاهی ناامیدانه به برادرش انداخت و از اتاق بیرون رفت.
دختر مورد علاقه محمدرضا، بیشتر از آن که زیبا رو باشد، کار بلد بود، از آن کار بلدیها که مخصوص بازیگران فیلمهای غربی است، کسی که بیشتر از آن که زن باشد و نجیب، مرد بود و جلوهگر، او با جسارت پردهها را میدرید، پردهی حیا، نجابت… و نه سر به زیری و خانمیکه خاص دختران بیست سالهی مذهبی این مرز و بوم است. دختر دلخواه محمدرضا، کسی بود که چندین مرد را تشنه به لب چشمه میبرد و برمیگرداند و به قید و بندهای موجود، پشت پا میزد و قهقه پیروزی سر میداد… نه از جنس دخترانی که از نجابت، حتی سر خود را بلند نمیکنند و از خجالت، خون به چهرهشان میدود و سرخ میشوند.
خواهر محمدرضا حالا فهمیده بود که چرا برادرش هیچ یک از دختران معرفی شده را نمیپسندد، آخر کدام دختر کم سن و سال، متولد در خانواده مذهبی وجود دارد که بتواند مثل آن بازیگر معروف آمریکایی، دلربایی کند، فیلم بازی کند، بیقید و بیخیال باشد و مستانه رفتار کند؟
محمدرضا با دیدن فیلمهایی که مناسب فرهنگ و دیدگاه و خانواده مذهبیش نبود و تنها بیبندوباری را ترویج میکرد، در ذهن ناخودآگاهش به دنبال چنین فردی، آن هم در خانوادهای مذهبی میگشت! دختری که چادر سر کند، اما برای کسی که بار اول است به خواستگاریاش آمده، جلوهگری کند؟
این دختر دلربایی و کار بلدی را از کجا آموخته است؟ از مادر مومنش؟ از مدرسهی مذهبیش؟ از دوستان کم سن و سالش؟
«مواظب محمدرضا باشید و سعی کنید کم کم این اعتیاد دیدن فیلمهای خارجی را از او دور کنید، او حتما به چند جلسه مشاوره نیازمند است و باید بداند که فرهنگ هر کشوری مخصوص خودشان است و تلفیق نجابت و بیبندوباری محال است و ناممکن.»
اینها حرفهایی بود که مشاوری تحصیلکرده و روانشناسی دلسوز به خواهر محمدرضا عنوان میکرد و در پایان او را از خطری آگاه کرد، خطر دلبسته شدن محمدرضا به چنین دخترانی مانند بازیگران غربی، که البته در جامعه موجودند، اما نه در خانه و تحت نظارت و تربیت دقیق خانواده، نه در زیر چادر و نه با حیا و دست نخورده و باکره، بلکه بیوه زنی با سالها تجربه و شاید هم زنی بدکاره! آنوقت است که بعد از فروکش کردن احساساتش، یک عمر پشیمان خواهد شد.
اولین باشید که نظر می دهید