طلاق اغلب تلخ است. تلخی آن، گاه چنان دامنگیر کودکان میشود که رابطه آنها را با والدینشان هم تیره میکند. این اتفاق بنیادین گاهی میتواند منشا آزار و اذیت کودکان شود و تا سالها روح آنان را رها نکند.
کشمکش بر سر کودکان و بر سر این که آنها بیشتر نزد مادر باشند یا پدر، از جنجالهای جدی زوجهاست. آنچه اما این جنجال را جدیتر میکند، کوشش برخی والدین است برای سیاهنمایی همسر پیشینشان نزد بچهها؛ والدینی که هنگام اختلاف، و بهویژه در پی جدایی، کمر همت به تخریب دیگری میبندند و با بدگویی و انتقاد از او، خواسته یا ناخواسته، تخم کینه و دشمنی با او را در نهاد فرزندانشان میکارند. عدهای از روانشناسان این کوشش را گونهای مغزشویی میدانند که گاه چنان در عمق باور فرزندان جای میگیرد که آبستن اتهاماتی دروغین علیه مادر یا پدر میشود.
نمونه مشهور این اتهامزنی، اختلاف وودی آلن، فیلمساز نامدار آمریکایی، با میا فارو، بازیگر آمریکایی و شریک سالیان زندگیاش، بر سر حضانت فرزندخواندگانشان است: اتهامی علیه آلن که ثابت نشد و عدهای معتقدند از این رو مطرح شده که مادر کودک، او را علیه پدرش (وودی آلن) شورانده است. هرچند گروهی هم تصور میکنند شهرت و اعتبار وودی آلن بر روند رسیدگی تاثیر گذاشته است.
دیلِن فارو، فرزندخوانده میا فارو و وودی آلن، هنگام اختلاف والدینش بر سر حضانت وی، ادعا کرد که آلن او را مورد آزار جنسی قرار داده است. روند حقوقی رسیدگی به این اتهام، ۹ جلسه پرس و جو از دیلن را در برداشت که آن زمان ۷ ساله بود. استنتاج دکتر جان لونتال، روانشناسی که این جلسات پرسش و پاسخ را اداره میکرد، این بود که حرفهای دخترک به نظر تمرین شده میرسد و جزئیات روایتش، هر بار تفاوتهایی با قبل دارد.
همزمان، یک روانپزشک کودک که برای شهادت در دادگاه حاضر شد، یافتههای خود را درباره پدیدهای ارائه داد که آن را “سندرم بیگانگی از والد” Parental Alienation Syndrome نامید. او اتهاماتی را که علیه آلن مطرح شده بود، از پیامدهای این پدیده خواند. دکتر ریچارد گاردنر، روانپزشک کودکان و استاد دانشگاه کلمبیا، که در بیش از ۴۰۰ دادگاه حضانت کودکان شهادت داده بود، فرضیه “سندرم بیگانگی از والد” را به نام خود ثبت کرد.
سندرم، بیماری روحی یا دعوای مدرن؟
گذاشتن نام سندرم بر پدیده “بیگانگی از والد” مورد انتقاد برخی روانشناسان و روانپزشکان است. حدود یک سال و نیم پیش مقالهای در مجله نیوزویک منتشر شد که به تفضیل به تفاوت عقیده روانشناسانی پرداخت که میگویند باید آن را سندرم نامید و عدهای دیگر که مخالف این نظرند. تمرکز این مقاله بر آن بود که جدا از آن که چه نامی برای آن انتخاب شود، این مسئلهای است که در دعواها و دادگاههای خانوادگی مرتب مطرح میشود.
مخالفان تعریف سندرم برای این پدیده، برآنند که مجموعه نشانههایی که سندرم را تعریف میکند، با مغزشویی و تحریک فرزند علیه والد همخوانی ندارد، هر چند عدهای از همین متخصصان باور دارند که شوراندن فرزند علیه یک والد از سوی والد دیگر، در مواردی، واقعا بیمارگونه است و در اختلال روحی ریشه دارد. دکتر ریچارد وارشاک، که پژوهش مفصلی در این خصوص انجام داده، مینویسد یکی از عمدهترین مشکلات این نامگذاری، برخورد ساده و سطحی آن با مفهوم بیماری روانی است. این پدیده، دستکم هنوز، به عنوان اختلال یا بیماری وارد فرهنگ بیماریهای روانپزشکی نشده است، هر چند بعضی روانشناسان احتمال ورود آن را به این فرهنگ، ضعیف نمیدانند، و از این رو، چند نشریه روانشناسی که مخالف راه یافتن آن به این فرهنگ هستند، از جمله سایکالاجی تودی، از مردم خواستهاند که با نوشتن نامه، با پیوستن آن به فهرست بیماریهای فرهنگ روانپزشکی مخالفت کنند.
عدهای نام این پدیده را دعوای مدرن دادگاههای خانواده خواندهاند و محصول زندگیهای پرمشغله شهری، شمار فزایندهی مادران شاغل، و نقش پررنگتر پدران امروزی در زندگی فرزندانشان نسبت به گذشته. گروه دیگری که با اطلاق بیماری به این پدیده مخالف هستند، وکلایی هستند که معتقدند ساختار قضایی جوامع از این تعریف سواستفاده میکند و به ناروا از آن به نفع والد دیگر بهره میبرد. گاهی که کودک یا نوجوانی که مادر و پدرش بر سر حق حضانت او یا میزان زمانی که اجازه دارد با هر یک از آنها بگذراند، اختلاف حقوقی دارند، چنان از یکی از والدین بدگویی میکند که در دادگاه به نظر غیرمنطقی برسد یا قابل اثبات نباشد، قاضی ممکن است سرپرستی فرزند را به والدی واگذار کند که فرزند از او ابراز تنفر کرده است، چون به وی ثابت شده که فرزند مغزشویی شده و اتهاماتی را به پدر یا مادرش می زند که سنخیتی با شخصیت والد ندارد.
بعضی منتقدان پدیده یا سندرم بیگانگی از والد، رویکرد آن را ضدزن میدانند، چون می گویند در بیشتر موارد، پدر است که در دادگاه مادر را به بدگویی از او یا شورندان فرزندان علیه او متهم میکند.
اما به تعداد وکلای مخالف، وکلای موافق این پدیده نیز فعال هستند و عدهای از آنها میگویند در تلاش هستند تا مردم را از وجود این پدیده آگاه کنند و حتی خود را متخصص کمک به موکلانی معرفی میکنند که در دعوا بر سر سرپرستی فرزندانشان، گرفتار مشکل بیگانگی آنها از یک والد شدهاند.
با وجود انتقادهایی که از یافتهها و نتیجه گیری دکتر ریچارد گاردنر شده و میشود، واقعیت تخریب شخصیت یک والد به دست والد دیگر در خانوادهها، به گستردگی مورد تایید است. براساس محتوای تحقیق روانشناسانی مایکل بون و مایکل والش، این مشکل لزوما هنگام اختلاف یا پس از جدایی پیش نمیآید، بلکه هر زمانی در طول زندگی مشترک ممکن است اتفاق بیافتد. اما بالا گرفتن اختلاف، طلاق، یا ادامه روند حقوقی حضانت فرزند احتمال پیش آمدن آن را قویتر میکند. دکتر گاردنر چند کتاب درباره اثرات طلاق بر کودکان نوشته، به ویژه به سبب نوشتن یک کتاب شهرت یافته: دختران و پسران طلاق، که در آمریکا ۳۰ بار تجدید چاپ شده است. او در این تألیف به زوایا و ابعاد آسیبی که فرزندان در پی این تلقینها میبینند، پرداخته است.
ریشهها و انگیزهها
انگیزه والد برای بدگویی از والد دیگر تا مرز بیگانه کردن فرزند از او چیست؟ پژوهشگران روانشناسی می گویند گسترهی این انگیزه وسیع است: از خودشیفتگی تا تنهایی، هر چند گاهی همین دو، یکی میشوند. دکتر جین میجر، روانشناس پژوهشگر، درباره ریشههای این انگیزه مینویسد: “خودخواهی، خودبرتربینی، باور آن که والد دیگر مخرب است، از دلایل کوشش یک والد است برای کشاندن فرزند به سوی خود و دور کردن او از والد دیگر.”
راس جونز، روانشناس، مینویسند: “مادر یا پدری که پیوسته در گوش فرزندش بدیهای والد دیگر را میخواند، در عمل پیامهایی این چنین به او میدهد؛ من تنها والدی هستم که تو را دوست میدارد، پدرت (یا مادرت) بیمسئولیت است، من برایت چنین و چنان کردهام، من به خاطر تو از چنین و چنان گذشتهام…”
دکتر لودویگ لوونشتاین در مورد مهمترین پیامی که والدین گاه به نهان و گاه آشکارا به فرزندان میدهند، چنین مینویسد: “این پیام آن است که دوست داشتن یک والد، عشق والد دیگر را از فرزند میگیرد، بودن با یکی، یعنی نبودن با دیگری، و داشتن یکی، معادل نداشتن دیگری است.”
امروز و فردای بیگانگان
روانشاسان دریافتهاند که انتقاد و بدگویی مبالغهآمیز یک والد از دیگری نزد فرزندان، جدا از ایجاد آشفتگی ذهنی و روحی، گونهای حس نفرت از خود در فرزند ایجاد میکند که گاه در عمق وجود او ریشه میدواند و تا پایان عمر همراه اوست. بسیاری از روانشناسان کودک میگویند بیشتر کودکان و نوجوانانی که همواره به ناروا از پدر یا مادرشان بد گفتهاند و بد شنیدهاند، عزت نفس کافی ندارند، مضطربند، گاهی به افسردگی، و گاه حتی به نفرت از خود گرفتار میشوند.
ایمی بیکر، که پژوهش بلندمدتی بر روی بزرگسالانی انجام داده که در کودکی گرفتار بیگانگی از والد خود شدهاند، مینویسد که برخی فرزندان وقتی مستقل میشوند، یا سالهای بسیاری را در بزرگسالی بدون حضور و نفوذ والدینشان سپری میکنند، درمییابند که داوریشان نسبت به مادر یا پدرشان منصفانه نبوده و تلاش میکنند رابطهشان را با والدی که از خود رانده و رنجاندهاند، ترمیم کنند.
اما گروهی از پژوهشگران روانشناسی که در انستیتو آموزشهای پیشرفته روانشناسی تحت نظر دکتر رابرت گوردون تحقیقاتی انجام دادهاند، نتیجه گرفتهاند که گاهی رابطه مخدوش شده میان والد و فرزند هیچ وقت مرمت نمیشود، چون زخم اندیشیدن به اتفاقات گذشته چنان عمیق است و تلاش برای جدا کردن حقیقت از مجاز چنان دشوار، که فراموشی بر یادآوری غلبه میکند. گاهی هم حسرت است که باقی میماند، چون زمان تعمیر گذشتهای که تخریب شده، سپری شده است.
جدا از آن که چه نامی بر آن بنهند، یا موافقان و منتقدان آن چه کسانی باشند، تردیدی در این نیست که بعضی والدین، از سر دشمنی با همسر، به سبب تلاش برای ثابت کردن آن که والد بهتری هستند، یا از سر آنچه فرط عشق به فرزند میپندارند، خواسته یا ناخواسته، به رابطه عاطفی فرزندشان با والد دیگر آسیب میزنند. این پدیده، به گستردگی نوع بشر است و مرز و ملیت نمیشناسد. ریشه آن به تعبیر برخی والدین، عشق به فرزندان است، عشقی که راه را کژ رفته است.
بی بی سی فارسی
اولین باشید که نظر می دهید