«ترلان» هنوز 25 سالش نشده بود اما چهره و رفتارش به زنی میانسال و باتجربه میآمد. مرور خاطرات گذشته بیاختیار اشک را از چشمانش جاری میکرد و آه میکشید
او گفت: «من در خانوادهای سنتی بزرگ شده بودم که روابط با مردها برای پدر و مادرم تعریف خاصی داشت و من و خواهرانم فقط در جلسه خواستگاری اجازه صحبت با پسران را داشتیم. در این شرایط بود که من عاشق شاگرد سوپرمارکت محل شده بودم. احساس میکردم «رضا» هم به من توجه خاصی داشت. هر روز سر ساعتی که من به خانه میرفتم جلوی در مغازه میایستاد و با نگاهش حرف میزد. یک سالی رابطهمان در سکوت گذشت. دیپلم گرفتم و همان سال وارد دانشگاه شدم. اتفاقاً «رضا» هم در همان دانشگاه و رشته من درس میخواند. او یک سال زودتر از من قبول شده بود. فکر او ذهنم را آنقدر درگیر کرده بود که تصور میکردم همان مرد رؤیاهایم است. رفتارهای «رضا» نیز به این احساس دامن میزد. پس از تمام شدن دانشگاه هر دویمان در شرکتی خصوصی مشغول به کار شدیم. هر روز تنها به عشق دیدن «رضا» از خواب بیدار میشدم با اینکه او همه ذهن و روحم را تسخیر کرده بود اما حتی یک بار هم به یکدیگر ابراز علاقه نکرده بودیم. همه عشقم را در خودم میریختم و همچنان امیدوار بودم روزی بالاخره از من خواستگاری کند. حالا که فکر میکنم میبینم چقدر ساده و خام بودم که تنها به نگاهها و رفتارهای رضا دل خوش کرده بودم غافل از اینکه همه این رؤیاها ساخته ذهن عاشق من بود.
تا اینکه یک روز صبح…. هنوز هم یادآوری آن لحظات دیوانهام میکند. «رضا» شاد و سرحال با جعبه شیرینی در دست وارد شرکت شد و در حالی که سرخ و سفید شده بود خبر ازدواجش را اعلام کرد. نه گوشهایم صدایی میشنید و نه چشمانم چیزی میدید. همه بدنم داغ شده بود. از ترس اینکه جلو کسی گریه نکنم به بهانهای اتاق را ترک کردم… مگر امکان داشت. «رضا» عاشق من بود. همه همکاران هم این را میگفتند. به خودم میگفتم شاید میخواست شوخی کند یا مرا بسنجد. اما چند روز بعد او همسرش را نیز به شرکت آورد و به همه معرفی کرد.
زندگی برایم تیره و تار شده بود. هیچ امیدی برای ادامه زندگی نداشتم. من 7 سال در رؤیاهایم با «رضا» زندگی کرده بودم و حالا نمیدانستم چطور همه آن روزها را فراموش کنم. بسته قرص مسکن و لیوان آب کنارم بود. عکس «رضا» کنارم بود. بسته قرص را داخل لیوان آب خالی کردم و دیگر چیزی نفهمیدم. سه روز بعد در بیمارستان به هوش آمدم. تازه فهمیدم پدرم عکس «رضا» را کنارم پیدا کرده بود. از آن روز به بعد فقط مادرم در خانه با من حرف میزد. در آن حال و اوضاع نگاههای سنگین پدر بیشتر آزارم میداد.
از آن روز به بعد خانه برایم مانند اسارتگاه شده بود. پدرم دیگر اجازه نمیداد سرکار بروم. با کلی اصرار او را راضی کردم اما نمیتوانست به من اعتماد کند و صبح و عصر همراهم بود. علاوه بر نگاه ترحمآمیز همکارانم، تحمل دیدن «رضا» را هم نداشتم. رئیس شرکت که از شرایطم خبردار شده بود مرا به دفتر خودش برد و به پدرم قول داد که مراقبم باشد. از آنجا که او هم سنش بالا بود پدرم حرف او را پذیرفت و من کمی به استقلال رسیدم.
هر روز که میگذشت رئیس شرکت به من نزدیکتر میشد. همیشه به چشم یک پدر به او نگاه میکردم غافل از اینکه باز هم اشتباه میکردم. یک روز صبح که به شرکت رفتم، رئیسم با دسته گل و شیرینی وارد شد و آنها را روی میزم گذاشت. تعجب کرده بودم. یک ساعتی گذشت تا صدایم زد. وقتی وارد اتاقش شدم از هر دری گفت اینکه همسرش را از دست داده و فرزندی ندارد و عاشق من شده و میتواند مرا خوشبخت کند. با شنیدن این حرفها اول خیلی جا خوردم اما ناگهان فکری به ذهنم رسید. ماهها بود که به انتقام از «رضا» فکر میکردم و با شنیدن پیشنهاد رئیسم حس کردم این بهترین راهکار است. پدرم اما بشدت مخالفت کرد حتی با تهدید گفت اگر تن به این ازدواج بدهم هرگز مرا به خانهاش راه نمیدهد. اما من تصمیمم را گرفته بودم و با گرفتن رضایتنامه قانونی به عقد رئیس شرکتمان درآمدم.
شوهرم را دوست نداشتم و فقط برای فراموش کردن رضا تن به این ازدواج داده بودم. او ثروتمند بود و از هیچ تلاشی برای شاد کردن من دریغ نمیکرد. بعد از مدتی هم مرا معاون خودش کرد و بیشتر کارها و مسئولیت شرکت را به من سپرد. من هم از آن شرایط راضی بودم چون میخواستم «رضا» بفهمد که من بدون او هم خوشبختم. اما این شرایط فقط یک سال دوام داشت. شوهرم رفتارهای عجیبی میکرد. تلفن همراهش را در خانه اغلب خاموش میکرد. در ماه چند روزی به بهانه کار به شهرستان میرفت. به کارهایش ظنین شده بودم و پس از زیرنظر گرفتن او فهمیدم درباره گذشتهاش دروغ بزرگی گفته است. او همسر و دو فرزند داشت که در شهرستان زندگی میکردند. از اینکه وارد زندگی زن دیگری شده بودم حالم بد شد. از وقتی این واقعیت را فهمیدم دیگر نمیتوانستم با شوهرم زیر یک سقف بمانم. او خیلی تلاش کرد که مرا به ادامه زندگی با خود متقاعد کند حتی قول داد از همسر اولش جدا شود اما من راضی نبودم زندگی زن دیگری را ویران کنم از طرفی چه تضمینی وجود داشت که همان بلایی که سر او آورده سر من نیاورد.
چند هفتهای با همین شرایط در خانهاش ماندم اما اینکه شوهرم موضوعی به این مهمی را از من پنهان کرده بود عذابم میداد بالاخره مجبور شدم با همان چمدانی که به خانه شوهرم رفته بودم به خانه پدریام بازگردم. آنها هم همچنان از دست من ناراحتند… اما میخواهم بقیه عمرم را برای خودم زندگی کنم نه برای انتقامجویی از دیگران.
اولین باشید که نظر می دهید